وبلاگی از تنهایی2 وبلاگی برای محرم چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : mohammad
شهادت طفلان مسلم
اصحاب مجروح امام علیهالسلام
بعضى از یاران امام علیهالسلام به سبب جراحات در میدان افتاده و سپاه عمر بن سعد آنها را به قتل نرساندند و این افراد عبارت بودند از: 1- سوار بن حمیر جابرى: او را در حالى كه مجروح شده بود از معركه قتال بیرون بردند، و بعد از گذشت شش ماه در اثر آن جراحات در گذشت. 2- عمرو بن عبدالله:او نیز در میدان جنگ در اثر جراحات افتاده بود كه او را انتقال دادند و بعد از یك سال از دنیا رفت. 3- حسن بن الحسن:او فرزند امام حسن مجتبى علیهالسلام و در كنار عموى گرامیش امام حسین علیهالسلام با سپاه كوفه مبارزه نمود تا در اثر جراحات به زمین افتاد، و چون اصحاب عمربن سعد براى جدا نمودن سرها آمدند او را دیدند كه رمقى در بدن دارد، مردى به نام اسمأ بن خارجه كه از اقوام مادرى او بود از كشتن او مانع شد او را با خود به كوفه برد و جراحات او را معالجه كرد تا این كه التیام یافت، آنگاه از كوفه به مدینه منتقل گردید.(25) مادران شهدایی كه در كربلا بودند
سماوى نقل كرده است كه در كربلا 9 نفر شهید شدند كه مادران آنان نیز در كربلا حضور داشتند: 1- عبدالله بن الحسین علیهالسلام، مادرش رباب است. 2 - عون بن عبدالله بن جعفر، مادرش زینب كبرى است. 3 - قاسم بن الحسن علیهالسلام، مادرش رمله است. 4 - عبدالله بن الحسن علیهالسلام، مادرش دختر شلیل بجلى است. 5 - عبدالله بن مسلم، مادرش رقیه دختر على علیهالسلام است.
7 - عمرو بن جناده كه مادرش او را امر به جنگ با دشمنان مىكرد.
8 - عبدالله كلبى كه او نیز بر اساس آنچه طاووسى ذكر كرده است مادرش او را ترغیب به جهاد مىكرد.
9 - على بن الحسین علیهالسلام، مادرش لیلى است كه در خیمه ایستاده بود و دعا مىكرد، بر اساس آنچه در بعضى از اخبار آمده است، و هنگامى كه آن بزرگوار را شهید كردند او شاهد شهادت فرزندش بود.(26)
و در تنقیح المقال آمده است كه منجح به همراه مادرش حسنیه نیز در كربلا حضور داشته است.(27)
شهدایى از صحابه پیامبر صلى الله علیه و آلهاز صحابه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم كه در واقعه كربلا به شهادت رسیدند پنج نفر بودند:
1- انس بن الحرث كاهلى كه همه مورخین شهادت او را در كربلا ذكر كردهاند.
2 - حبیب بن مظاهر اسدى، ابن حجر ذكر كرده است.
3 - مسلم بن عوسجه اسدى، محمد بن سعد در «طبقات» ذكر كرده است.
4 - هانى بن عروه مرادى كه در كوفه با مسلم بن عقیل شهید شد و بیش از هشتاد سال داشت.
5- عبدالله بن یقطر حمیرى كه سن او با سن امام حسین علیهالسلام برابر بود، او نیز قبل از امام علیهالسلام در كوفه شهید شد.(28) تعداد شهداى كربلا1- «هفتاد و دو نفر» این تعداد را بلاذرى نقل كرده است و مىگوید: تمام كسانى كه با حسین علیهالسلام كشته شدهاند از اصحاب و یاران او هفتاد و دو مرد بوده است.(29) و شیخ مفید رحمة الله همین تعداد را ذكر كرده است و مىگوید: امام حسین علیهالسلام با اصحابش صبح روز عاشورا آماده قتال شدند و با امام حسین علیه السلام سى و دو نفر سواره و چهل نفر پیاده بودند.(30) و همین عدد را ابن اثیر در تاریخش آورده است.(31) و باز همین تعداد را محمد بن جریر طبرى شیعى در «دلائل الامه» نقل كرده است(32)، و همین قول مشهور است. 2- «هشتاد و هفت نفر» این تعداد را مسعودى نقل كرده و مىگوید: جمیع كسانى كه با حسین علیهالسلام در روز عاشورا در كربلا كشته شدهاند هشتاد و هفت نفر بودهاند.(33)
3- «شصت و یك نفر» بعضى روایت كردهاند كه در آن روز تعداد شهیدان شصت و یك نفر بوده است(34)، ولى ممكن است این تعداد اصحاب و یاران امام غیر از شهداى از اهل بیت و بنى هاشم بودهاند كه با شهداى بنى هاشم مجموعا همان قول بعدى خواهد بود. 4- «هفتاد و هشت نفر» این تعداد را سید ابن طاووس نقل كرده است و مىگوید: روایت شده است كه اصحاب حسین علیهالسلام هفتاد و هشت نفر بودهاند(35)، و با امام علیهالسلام هفتاد و نه نفر مىشوند و با آن تعدادى كه از «اثبات الوصیه» نقل شده و شهداى بنى هاشم تطبیق مىكند. 5 - «هشتاد و دو نفر» این تعداد را مرحوم مجلسى از محمد بن ابى طالب نقل كرده است.(36) 6 - «یكصد و چهل و پنج نفر» از امام باقر علیهالسلام نقل كردهاند كه شهداى كربلا چهل و پنج سواره و یكصد نفر پیاده بودهاند.(37) یارانى كه به شهادت نرسیدندچندتن از یاران امام علیهالسلام بودند كه از دست ستمگران مجرمى كه تشنه ریختن خون هاى اهل بیت معصومین بودند نجات یافتند كه آنان عبارت بودند از:
1- امام زین العابدین علیهالسلام، آن بزرگوار در كربلا بیمار بود، شمر خواست آن حضرت را به قتل برساند، زینب علیهاالسلام آمد و از كشتن او ممانعت كرد.(38)
2- امام محمد بن على الباقر علیهالسلام، آن بزرگوار در واقعه كربلا كودكى بود كه دو سال و چند ماه از عمر شریفش بیشتر نگذشته بود.(39)
3- حسن بن الحسن، شرح حال او را قبلا ذكر كردیم كه مجروح شد و او را به كوفه بردند و معالجه نمودند تا بهبودى یافت.(40)
4- عمر بن الحسن.
5 - زید بن الحسن.
چون اسیران را منتقل كردند این سه نفر از اولاد امام حسن علیهالسلام از جمله اسرأ بودند.(41)
6 - قاسم بن عبدالله، او یكى دیگر از فرزندان عبدالله بن جعفر طیار است.
7 - محمد بن عقیل.(42)
8 - عقبة بن سمعان، او غلام حضرت رباب است،(43)سپاهیان دشمن او را گرفته و نزد عمربن سعد آوردند، عمر بن سعد او را گفت: تو كیستى؟ عقبه بن سمعان گفت: من مملوك و غلامم. او را آزاد نمودند.(44)
9- موقع بن ثمامه اسدى، او نیز با امام حسین علیهالسلام بود و آنچه تیر داشت به سوى دشمن افكند و با آنان مقاتله كرد، پس گروهى از قبیلهاش آمده و او را امان دادند و نزد آنان رفت، چون عبیدالله از این واقعه آگاه شد او را به «زاره» تبعید نمود.(45)
10- مسلم بن رباح، او با امام حسین علیهالسلام بود و آن حضرت را خدمت مىكرد و چون امام علیهالسلام كشته شد او رهائى پیدا كرده و نجات یافت، و او همان كسى است كه بعضى از وقایع كربلا را روایت مىكند.(46)
11- ضحاك بن عبدالله، در گذشته بیان كردیم كه یكى دیگر از كسانى كه در كربلا كشته نشد ضحاك بن عبدالله مىباشد كه مشروحاً جریان امر را ذكر كردیم. كسانى كه بعد از امام علیهالسلام شهید شدند
1- سوید بن ابى مطاع كه بیهوش شده بود، چون به هوش آمد و خبر شهادت امام علیهالسلام و فریاد كودكان آن حضرت را شنید، مقاتله كرد تا شهید شد.
2 و 3 - سعد بن الحرث و برادر او ابو الحتوف كه در سپاه دشمن بودند، چون امام علیهالسلام شهید شد و فریاد اطفال آن حضرت را شنیدند تائب شدند و روى به سپاه كوفه كردند و شمشیر زدند تا به شهادت رسیدند.
4- محمد بن ابى سعید بن عقیل كه چون امام حسین علیهالسلام بر روى زمین افتاد و فریاد عیال و كودكان بلند شد او هراسان به در خیمه آمد، او را لقیط یا هانى به شهادت رساند.(47)
طفلان مسلم بن عقیلچون حسین بن على علیهالسلام شهید گردید، دو پسر كوچك از لشكرگاهى اسیر شدند(48) و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: این دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سختگیرى كن. این دو كودك در زندان روزها روزه مىگرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مىآوردند. یك سال بدین منوال گذشت، یكى از آنها به دیگرى مىگفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مىكنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند. شب هنگام كه زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد صلى الله علیه و آله و سلم را مىشناسى؟
جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است.
گفت: جعفر بن ابى طالب را مىشناسى؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است. گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم كه یك سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مىگیرى. زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، بر پاى آن دو بوسه مىزد و مىگفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم، این در زندان به روى شما باز است هر كجا كه مىخواهید بروید. و دو قرص نان جو و یك كوزه آب در اختیار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شب ها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد. آن دو كودك(49) از زندان بیرون آمده و به در خانه پیرزنى رسیدند، پس به او گفتند: ما دو كودك غریب و ناآشنائیم، امشب ما را میهمان كن و چون صبح شود خواهیم رفت. پیرزن گفت: عزیزانم! شما كی هستید كه از هر گلى خوشبوترید؟ گفتند: ما از خاندان پیغمبریم كه از زندان عبیدالله بن زیاد گریختهایم. پیرزن گفت: عزیزانم! من داماد بدكارى دارم كه در واقعه كربلا به طرفدارى از این زیاد حضور داشته و مىترسم شما را ببیند و پس از شناختن به قتل برساند. گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مىدهیم. پیر زن براى آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند، برادر كوچك به برادر بزرگتر گفت: بیا امشب پیش هم بخوابیم، مىترسم مرگ، ما را از هم جدا كند! پاسى از شب گذشته بود كه داماد آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: كیستى؟ گفت: داماد تو. گفت: چرا اینقدر دیر آمدى؟ گفت: واى بر تو، پیش از آن كه از خستگى از پاى در افتم در را باز كن. پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو كودك از زندان عبیدالله گریختهاند و امیر فرمان داده است به هر كس كه سر یكى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه بدهند، و براى دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خیلى تلاش كردم تا آنها را پیدا كنم ولى متأسفانه نتوانستم! پیرزن گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بترس كه در روز قیامت دشمن تو باشد. گفت چه مىگویى؟ باید دنیا را به دست آورد! گفت: دنیاى بى آخرت به چه دردى مىخورد؟ گفت: تو از آنها طرفدارى مىكنى مثل این كه از آنها اطلاع دارى، باید تو را نزد امیر ببرم. گفت: امیر از من پیرزن كه در گوشه بیابان زندگى مىكنم چه مىخواهد؟! گفت: در را باز كن تا امشب را استراحت كرده و صبح به جستجوى آنها برخیزم. پیرزن در را به روى او باز كرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نیمه شب بود كه صداى آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاریكى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزدیكى آنها رسید، پرسیدند: كیستى؟ گفت: من صاحب خانهام شما كیستید؟ برادر كوچكتر كه زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار كرد و به او گفت: از آنچه مىترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟ گفت: آرى. گفتند: امانى كه خدا و رسولش محترم مىدارند؟ گفت: آرى. گفتند: بر امان خود، خدا و رسول را گواه مىگیرى؟ گفت: آرى. گفتند: ما از عترت پیامبر تو هستیم كه از زندان عبیدالله گریختهایم. او كه از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را كه شما را به دست من اسیر كرد. سپس آن دو كودك یتیم را محكم بست تا فرار نكنند. در سپیده دم، غلام سیاهى را كه «فلیح» نام داشت، صدا كرد و گفت: این دو كودك را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار دینار درهم جایزه بگیرم! غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ایشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند یكى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كیستید؟! گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان كرد و اینك دامادش مىخواهد ما را بكشد. ن غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر؛ سپس شمشیر را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گریخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا كنى من از تو اطاعت نمى كنم. داماد پیرزن بعد از این جریان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسایش تو را از حلال و حرام فراهم مىكنم و دنیاى تو را آباد خواهم كرد، فوراً این دو كودك را گردن بزن و سرهاى آنها را بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد برده جایزه بگیرم. فرزندش شمشیر بر گرفت و كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، یكى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بیمناكم. گفت: شما كیستید؟ گفتند: ما از عترت پیامبر محمد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم هستیم، پدرت مىخواهد ما را بكشد. آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسید و همانند غلام سیاه شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فریاد زد: تو هم نافرمانى كردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است. آن مرد گفت: جز خودم كسى آنها را نكشد؛ شمشیر بر گرفت و آن دو كودك را به كنار فرات برده تیغ بر كشید و چون چشم كودكان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قیامت پیامبر خدا دشمن تو باشد. گفت: سر شما را براى ابن زیاد مىبرم و جایزه مىگیرم. گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مىگیرى؟ گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید! گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند. گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیك كنم. گفتند: اى مرد! به كودكى ما رحم كن! گفت: خدا در دلم رحمى نیافریده است. گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانیم. گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید. آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند كه: یا حى یا حكیم یا احكم الحاكمین میان ما و او به حق حكم كن.(50) سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچهاى گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مىخواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالى كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مىرسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! كجا آنها را پیدا كردى؟! گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان كرده بود. گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى كردى؟ سپس از او پرسید: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو كرد. ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو چهار هزار درهم جایزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آن كه با خون آنها خود را به تو نزدیك كنم. ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟ گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حكیم یا احكم الحاكمین! میان ما و این مرد به حق حكم كن. ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كیست كه كار این نابكار را بسازد؟ مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!(51) عبیدالله گفت: او را به همان جایى كه این دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور. آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در كنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد. نوشتهاند كه: سر او را بر نیزه كرده و در كوچهها مىگرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مىرفتند و مىگفتند: این است كشنده عترت رسول خدا.(52) حجم خسارات و تلفات دشمن به غایت سنگین و زیاد بود. یاران امام علیهالسلام با وجود كمى تعدادشان دشمن را تار و مار كرده و ضربات مهلكى بر آنها وارد آورده بودند به گونهاى كه بعضى از مورخین گفتهاند: خانهاى در كوفه نبود مگر آن كه از آن صداى نوحه و گریه بلند بود. در بعضى از مقاتل تعداد كشتگان لشكر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذكر نمودهاند.(53) البته با توجه به شجاعت فوق العاده امام علیهالسلام و برادران و فرزندان و دیگر عزیزان او، و نیز ایثار و فداكارى اصحاب آن حضرت، این تعداد مبالغهآمیز به نظر نمى رسد، به عنوان نمونه تنها امام علیهالسلام یك هزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانیده است(54)؛ همچنین حضرت عباس بن على علیهالسلام وقتى یك تنه حمله نمود به شریعه كه از آن چهار هزار نفر محافظت مىنمودند همه از هم گسیختند و تعداد زیادى از آنان به خاك مذلت غلطیدند(55) كه تعداد مقتولین را قبل از ورود به شریعه بر حسب آنچه روایت شده است هشتاد نفر ذكر كردهاند(56)؛ و لشكر دشمن در برابر حضرت على اكبر علیهالسلام ناتوان و حیران مانده بود و با آن كه تشنه كام بود صد و بیست نفر را به قتل رساند(57)، كه بعضى این تعداد را دویست نفر ذكر كردهاند.(58) و همینطور دیگر عزیزان از اهل بیت و اصحاب شجاع و فداكار امام علیهالسلام. درباره سن آن بزرگوار گفته شده است كه در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت كه هفت سال در كنار جدش رسول خدا و سى سال با پدرش امیرالمؤمنین و ده سال نیز با برادرش امام حسن علیهالسلام و مدت امامت و خلافت حضرت بعد از برادرش یازده سال بوده است.(59)
عمر بن سعد، سر مقدس امام علیهالسلام را در همان روز (روز عاشورا) به وسیله خولى بن یزید اصبحى و حمیدبن مسلم ازدى نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد(60) پس خولى بن یزید با آن سر مقدس به كوفه آمد و به جانب قصر عبیدالله رفت، چون در قصر را بسته یافت به سوى خانه خود آمد و آن سر مقدس را زیر طشتى قرار داد! هشام مىگوید: پدرم براى من از نوار، دختر مالك (همسر خولى) نقل كرد كه گفت: شب هنگام دیدم خولى چیزى را به خانه آورد زیر طشت پنهان مىكند، از او سؤال كردم این چیست؟ گفت: چیزى براى تو آوردم كه همیشه بى نیاز باشى! اینك سر حسین در سراى توست. نوار گفت: به او گفتم: واى بر تو! مردم زر و سیم به خانه مىآورند و تو سر پسر دختر پیامبر؟! به خدا سوگند هرگز با تو در یك خانه زندگى نمى كنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، به خدا سوگند كه نورى را دیدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پیوسته بود و مرغان سفیدى را نیز دیدم كه برگرد آن طشت تا بامداد مىچرخیدند، و چون صبح شد خولى آن سر را نزد عبیدالله بن زیاد برد.(61) به خولى گفت آن زن پارسا را باز از پا در آوردهاى؟! كه در این دل شب چو غارتگران برایم زر و زیور آوردهاى به همراهت امشب چه بوى خوشى ستمگر بار مشكتر آوردهاى؟! چنان كوفتى در، كه پنداشتم ز میدان جنگى، سر آوردهاى؟! چو دانست آورده سر، گفت: آه! كه مهمان بى پیكر آوردهاى چو بشناخت سر را، بگفت: اى عجب! سرى با شكوه و فرآوردهاى بمیرم، در این نیمه شب از كجا سر سبط پیغمبر آوردهاى؟! چه حقى شده در میان پایمان كه تو رفتهاى داور آوردهاى؟! گل آتش ست این، كه از كوه طور تو با خاك و خاكستر آوردهاى (نگارنده)! با گفتن این رثا خروش از ملایك بر آوردهاى(62) تقسیم سرهاى مقدسعمر بن سعد فرمان داد كه سرهاى دیگر یاران و اصحاب امام را از بدن ها جدا ساخته! و خاك و خون از آنها شسته و این هفتاد و دو سر را با شمر بن ذى الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجاج به كوفه فرستاد.(63) و روایت شده است كه قبائل، آن سرهاى مقدس را بین خود تقسیم كردند: 1- قبیله كنده كه رئیس آنها قیس بن اشعث بود، سیزده سر! 2- قبیله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن، دوازده سر! 3- قبیله تمیم، هفده سر! 4 - قبیله بنى اسد، شانزده سر! 5 - قبیله مذحج، هفت سر! 6 - باقیمانده از مردم، سیزده سر!(64) پاورقى ها: 25- حیاة الامام الحسین 3/312. 26- ابصار العین،130. ولى برخى از محققان بر این عقیدهاند كه مادر حضرت على اكبر در كربلا حضور نداشته است. 27- تنقیح المقال، 3/247. 28- ابصار العین، 128. 29- انساب الاشرافف 3/205. 30- ارشاد شیخ مفید، 2/95.
31- كامل ابن اثیر، 4/10. 32- دلائل الامامة، 71. 33- مروج الذهب 3/61 / البد و التاریخ 6/11. 34- اثبات الوصیة، 126. 35- الملهوف، 60. 36- بحار الانوار، 45/4. 37- نفس المهموم، 236. و كتاب «شفأ الصدور» اقوال دیگرى را راجع به عدد شهدا ذكر كرده است كه طالبین مىتوانند به این كتاب رجوع كنند (شفأ الصدور 1/241). 38- المنتظم ابن جوزى، 5/341. 39- مقتل الحسین مقرم، 305. ولى بنا بر قول اصح ولادت حضرت باقر علیهالسلام در سال 57 و عمر شریفش در واقعه كربلا نزدیك به چهار سال بوده است. 40- ارشاد شیخ مفید، 2/25. 41- مقاتل الطالبیین، 119. 42- حیاة الامام الحسین، 3/314. 43- رباب دختر امر القیس كلبى، مادر حضرت سكینه دختر امام حسین علیهالسلام است. 44- انساب الاشراف 3/205. 45- كامل ابن اثیر 4/80. 46- حیاة الامام الحسین 3/313. 47- ابصار العین، 129. 48- همانطور كه از این نقل ظاهر است این كودك به همراه امام حسین علیهالسلام بودهاند، ولى قزوینى از روضة الشهدا نقل نموده كه این دو كودك همراه پدرشان مسلم بن عقیل به كوفه آمدند و عبیدالله بن زیاد آنها را اسیر و زندانى نمود. (ریاض الاحزان، 5). 49- نام آن دو كودك محمد و ابراهیم بود كه محمد از ابراهیم بزرگتر بوده است. (ریاض الاحزان، 6). 50- از متنخب نقل شده است كه: آن مرد چون خواست كودكان را به قتل برساند همسر او پیش آمد و گفت: از این دو كودك یتیم درگذر و از خدا طلب كن آنچه را از عبیدالله آرزو دارى، خداوند در عوض آن جایزه كه عبیدالله به تو دهد چندین برابر روزى تو گرداند، ولى مؤثر نیفتاد. (ریاض الاحزان، 6). 51- در منتخب نام این مرد را «نادر» و بعضى نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل بیت ذكر كردهاند. (ریاض الاحزان، 8). 52- امالى شیخ صدوق، مجلس 19، حدیث 2. 53- حیاة الامام الحسین، 3/315. 54- مناقب ابن شهر آشوب، 4/110. 55- مقتل الحسین مقرم، 268. 56- بحار الانوار، 45/41. 57- نفس المهموم، 309. 58- مقتل الحسین مقرم، 259. 59- ارشاد شیخ مفید 2/133 / انساب الاشراف 3/219. و اقوال دیگرى در سن مبارك آن حضرت وجود دارد كه به برخى از آنها اشاره مىكنیم: مسعودى مىگوید: حسین مقتول شد در حالى كه از عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود.(مروج الذهب 3/62). طبرى شیعى مىگوید: امام حسین علیهالسلام در هنگام شهادت، پنجاه و هفت سال از عمر شریفش گذشته بود. (دلائل الامامة، 70). ابن جوزى مىگوید: امام حسین صلوات الله علیه روز عاشورا كه مصادف با جمعه بود، در محرم سال شصت و یك هجرت شهید شد در حالى كه از عمرش پنجاه و شش سال و پنج ماه گذشته بود (صفة الصفوة 1/387). و ابوالفرج اصفهانى نیز سن مبارك آن حضرت را پنجاه و شش ساله و چند ماه ذكر كرده است كه قبلا در قسمت «تاریخ شهادت» به آن اشاره كردیم. (مقاتل الطالبیین، 78). 60- الملهوف، 60. 61- تاریخ طبرى، 5/445. بعضى نوشتهاند: حامل سر امام به نزد عبیدالله بن زیاد مردى بنام بشر بن مالك بود و چون آن سر مقدس را نزد عبیدالله نهاد و گفت:
املأ ركابى فضة و ذهبا فقد قتلت الملك المحجبا
«مركبم را از سیم و زر سنگین بار كن، كه من پادشاه با فرو شكوهى را كشتم.» ابن زیاد از كلام او در غضب شد و گفت: اگر مىدانستى كه او چنین است، پس چرا او را كشتى؟! به خدا سوگند چیزى به تو ندهم و تو را به او ملحق كنم. پس گردن او را بزد. (كشف الغمه، 2/232). 62- شعر از آقاى عبدالعلى نگارنده است. 63- ارشاد شیخ مفید، 2/113. 64- الملهوف، 60. نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||||||||||||||||||||||||||
|